true

به سمت آتش میرفتیم اما سطلهای آب ما کوچکتر از داغ آتش بود، برمیگشتیم…
و هر بار زبانههای آتش، چون سیلی بر صورتمان میزد و سراسیمهتر بر میگشتیم.
آتش از تنه درختان بالا میآمد و برگهای سبز درختان بلوط میان شعلههای زرد و سرخ آتش خاکستر میشد. و جنگل مغرور، بی قطره اشکی در چشم و نالهای بر لب، تنها و تنها میسوخت و بودند در بین ما؛ کبریتهایی که با بذلههایشان شاخ و برگ درختان را به آتش میکشیدند.
و ما مایوس و سرخورده برای شاخههایی که در کودکیمان بر آن تاببازی میکردیم و سایهساری که در آن مینشستیم، میگریستیم وقتی که قدم به قدم آتش میگرفت و ما خاطراتمان را، قدم به قدم به آتش میکشیدیم و خاکسترشان را به نظاره مینشستیم!
نه پای رفتنمان مانده بود و نه تاب سوختنمان!!!
قلبم، دستم و چشمانم به درد میآیند وقتیکه قرار است بگویم
کاش ابری بود و سرانگشتان بارانی برای نوازش زلفهای سوخته این بلوطستان!
و اما در این روزهای بهاری؛ در بلوطستانِ صبورِ ایران، آتشی برافروخته بیماری
و در این ناوردگاه مملو از پر سوخته سیمرغان؛
تنها کادر درمان ماندهاند با اشکهایی سوخته در چشم!
یاریگرشان باشیم
false
true
https://pejvakelorestan.ir/?p=5058
false
false
سپاس عالی بود
عالی بود